معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

جشن شکوفه ها

سی و یک شهریور ماه یعنی روز جشن شکوفه ها مرخصی گرفتم و بهمراه فرشته کوچولو آماده رفتن به مدرسه شدیم , اولش صبحونه خوردیم و لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم مدرسه , توی مدرسه بهشون کلاه های قشنگی دادن که سرشون گذاشتن بعدش صف بستن و یه خانوم مهربونی یه قصه قشنگ از مدرسه و معرفی پرسنل مدرسه گفت بعدش بچه ها با صف رفتن توی کلاس و مامان ها هم بهمراه بچه ها رفتن توی کلاس , هر کدوم از بچه ها جاشون مشخص بود با معین جاشو پیدا کردیم . معلم مهربونش, کلاس رو حسابی قشنگ کرده بود و میزهاشون رو خیلی قشنگ چیده بود. کلی توی مدرسه بهمون خوش گذشت . خانم علیزاده بچه ها رو به صف کرد و طی یه گردش علمی کوچیک تمام مدرسه رو به بچه ها نشون داد البته از دو تا بچه های پارسا...
31 شهريور 1394

مریضی قبل از شروع مدرسه ها

فرشته کوچولو روز 29 شهریور به همراه مامانی و آقاجون رفته بودن باغ و حسابی بهش خوش گذشته بود و بازی کرده بود وقتی من از سرکار اومدم اونا هنوز نیومده بودن برای همین از خونه آقاجون رفتم خونه و خونه رو تمیز کردم و چلو گوشت درست کردم و کارهام رو کردم که بابارضا اومد ولی هنوز از معین خبری نبود خیلی دلم براش تنگ شده بود که ساعت 9 شب اومد ولی خواب آلود... برای همین خوابید وقتی که بیدار شد حال خوبی نداشت و ناراحت بود برای همین بهش گفتم که بریم حموم تا حال و هوات خوب بشه , بردمش حموم و باهش بازی می کردم که توی حموم حالش بهم خورد و حسابی غمگین شد چون از حالت تهوع و حال بهم خوردن حسابی بدش میاد , از حموم اومدیم بریم و توی خونه باهم بازی کردیم ولی عزیز د...
30 شهريور 1394

رفتن به سینما و دیدن فیلم حضرت محمد(ص)

روز چهارشنبه وقتی از سرکار اومدم با مامانی و آقاجون رفتم تعزیه مادر آقای نوبخت و بعدش آقاجون من رو دم سینما هویزه گذاشتن و رفتن , من هم منتظر عمو حسن و عمو مهدی و طاهره خانم و محمدجواد و معین و محمدصدرا شدم , بابارضا اولش گفت که شاید نتونه بیاد چون بازرس داره ولی بعدش تونستن که خودشون رو به ما برسونن و من خیلی خوشحال شدم , خلاصه فیلم فوق العاده ای بود و حسابی همه مون خوشمون اومد , البته چون فیلمش یه کم تاریخی بود معین رو , روی پام گذاشتم و کنار تماشای فیلم یه مقدار به معین توضیح هم می دادم برای همین معین تونست کاملا فیلم رو درک کنه و حسابی خوشش اومد, عمو مهدی هم زحمت کشیده بود و کلی خوراکی برای بچه ها خریدن و اینطوری سینما بهشون بیشتر خوش...
26 شهريور 1394

رفتن به استخر

روز شنبه وقتی از سرکار اومدم خونه , بابارضا گفت من و امین آقای و عمو حسن و محمدجواد و معین میخوایم بریم استخر , منم خیلی خوشحال شدم آخه این اولین تجربه استخر رفتن معین بود و همش به بابارضا گفتم خوش به حالت که میخوای معین رو ببری استخر آخه من دوست دارم ببینم که توی استخر چیکار میکنه , خلاصه امین آقا اومدن دنبالشون و جیگرطلاها رو بردن , منم شام درست کردم و واسه خودم آهنگ گوش میدادم و کتابهای آقا معین رو جلد کردم و کلی کار کردم که رضا و معین کوچولو برگشتن و از توی راهرو می گفتن وای ما گرسنه مونه , شام میخوایم و منم زود شام آوردم و کلی غذا خوردن بعدش شروع به تعریف از استخر کردن , بابایی گفت معین عاشق جکوزی شده بوده و همش دوست داشته توی جکوزی باش...
21 شهريور 1394

هفته های آخر تابستان و خرید های مدرسه

توی این روزای آخر هم, تقریبا هر شب کارمون رفتن به پارک سرکوچه آقاجون شده بود اولش یه کم پینگ پنگ بازی می کنیم بعدش فوتبال و آخرش هم از تاب و سرسره استفاده میکنه , معین حسابی از رفتن به پارک خوشش میاد , البته بعضی روزها هم من توی پارک گرگ میشم و دنبالش میکنم اونم فرار میکنه بالای سرسره ها که من نتونم بگیرمش, عاشق این بازیه و همش دوست داره توی پارک باهش این بازی رو بکنم . بعضی اوقات هم میریم توی تراس و با هم معلم بازی می کردیم . این روزها هم درگیر خرید وسایل مدرسه معین کوچولو هستیم آخه مدرسه یه لیست بلند بالا از وسایل داده بود , یه مقدارش رو از هایپرمی و یه مقدارش رو از پرسون و بقیه اش رو از مغازه آقای زینلی خریدیم , آقای زینلی کسیه که وقتی با...
20 شهريور 1394

جلسه آشنایی با معلمان کلاس اول

روز شانزدهم شهریور اولین جلسه آشنایی با معلم ها بود , معین هم گفت منم میام برای همین معین کوچولو رو هم بردیم و توی حیاط مدرسه با بچه های دیگه بازی میکرد و من و بابایی هم رفتیم توی جلسه , اولش آقای دلپسند از مدرسه و مربیان صحبت کرد بعدش مارو به کلاس ها راهنمایی کردن و توی میز فرشته کوچولوها نشستیم و خانم علیزاده در مورد وسایلی که باید تهیه کنیم و رفتار با بچه ها و ... صحبت کردن بعدش بهمون کتابهای کلاس اول رو دادن و حسابی خوش گذشت . معین با ذوق کتابهاش رو نگاه می کرد و ورق میزد منم که طبق معمول همش نگران بود خراب نشه , غافل از اینکه اینا پسرن و کلا کتاب نگه داشتنشون با دخترها فرق می کنه , آخرشب هم رفتیم خونه آقاجون دیدن عمه فاطمه آخه عمه فاطمه...
16 شهريور 1394

زدن واکسن ورود به مدرسه

عجب واکسن بدی بود , روز پنجشنبه رفتیم بهداری و واکسن فرشته کوچولو رو زدیم و از اونجا براش چند تا کتاب بخاطر اینکه بزرگ شده و مرد شده , خریدم . ظهر هم دایی محمدرضا واسه ناهار اومدن خونه ما , دور هم ناهار خوردیم بعدش که رفتن ماهم عازم کلاس فوتبال شدیم ولی معین کوچولو اصلا حوصله نداشت که بیاد و فقط بخاطر اینکه اخرین جلسه بود اومد و حوصله بازی کردن نداشت و کج راه میرفت آخر شب هم تب کرد و تقریبا دو روز دستش رو تکون نمی داد خوشبختانه روز جمعه عمو حسن از تهران اومد برای همین تحمل دردش براش راحت تر شد , عمو حسن هم همش با بازی و سرگرمی دست معین کوچولو رو تکون میداد که خوب بشه , من هم چند بار براش حوله گرم کردم و گذاشتم ولی کلا دستش ورم کرد و درد رو ت...
15 شهريور 1394

تولد یکی یه دونه خونه

امسال هرکاری کردم نشد یه تولد دسته جمعی بگیرم آخه یا برنامه عموحسن جور نمیشد یا عموحسین نمیتونست از بجنورد بیاد بالاخره قسمت نشد یه تولد دسته جمعی بگیریم برای همین منم شروع کردن به بافتن و یه ژاکت قشنگ اونم با طرح پرچم آلمان واسه فرشته کوچولو بافتم خیلی قشنگ شد وقتی معین دید کلی خوشحال شد تازه هنوز هوا سرد نشده بود یه روز پنجشنبه گیر داد که میخوام با این برم بیرون , مجبور شدم تنش کنم و اصلا توی خیابون در نیاوردش , آخه خیلی آلمان رو دوست داره وقتی دید همه جاش آلمانیه کلی ذوق کرد. انشاا... ژاکتت رو به شادی بپوشی عزیز دلم تولدت مبارک ای گل گلدون من هزار سال زنده باشی بسته به تو , جون من این هدیه تولد پیشکش چ...
10 شهريور 1394

رفتن به باغ

روز جمعه تصمیم گرفتیم که همگی با هم بریم باغ , استخر یه مقدار آب داشت برای همین من و محمدجواد رفتیم توی آب و کم کم بابارضا , فاطمه خانوم و عمو حسین و ملیحه خانوم اومدن, سامان به سختی اومد ولی بالاخره قبول کرد بیاد توی آب , ولی فرشته کوچولو اصلا قبول نمی کرد بیاد ولی چون بابارضا دوست داشت که معین بیاد توی استخر منم اومدم بیرون و باهش صحبت کردم و قانع شد که بیاد توی آب ولی چون دوست نداشت زیاد فعالیت داشته باشه برای همین سرما می خورد و لبش تکون می خورد بالاخره توی آب راه رفت ولی سرماش خیلی اذیتش می کرد واسه همین ما با هم اومدیم بیرون , ظهر هم , ناهار کشک بادمجون خوردیم و حسابی چسبید بعدش یه کم خوابیدیم و موقعی که بیدار شدیم میوه خوردیم , عمو حس...
6 شهريور 1394

سالگرد ازدواج

صبح از خواب بیدار شدم و واسه فرشته کوچولو شیربرنج درست کردم وقتی بیدار شد خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خوردن شیربرنج ها , بعدش با هم رفتیم پیش دبستانی امام حسین و از خانم میرزایی فیلم پیش دبستانی اش رو گرفتیم . بعدش رفتیم پارک سرکوچه پیش دبستانی و معین کوچولو سرسره بازی کرد, بعدش با فواره آبی که چمن ها رو آب می داد بازی کرد و همش نزدیک اون میشد وقتی که آب بهش نزدیک می شد فرار می کرد تا اینکه مسوول پارک و چند تا آقای سالمند شروع کردن به بازی کردن با معین و همش به معین می گفتن برو نزدیکش ولی معین گوش نمی داد ولی آخرش تا خودش رو خیس کامل نکرد دست از بازی و شیطنت برنداشت , خوشبختانه کتش رو هم آورده بود و مجبور شدم لباسش رو در بیارم و کتش رو بپوش...
6 شهريور 1394
1